مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت.
عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد.در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند.برای پیدا کردن کرمها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار،کمی در هوا پرواز می کرد.
سالها گذشت و عقاب پیر شد.
روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش برفراز آسمان ابری دید.او با شکوه تمام،با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش،برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر،زده نکاهش کرد و پرسید :"این کیست؟"
همسایه اش پاسخ داد:"این عقاب است-سلطان پرندگان.او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم."
سرانجام عقاب پیر مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد.زیرا فکر میکرد مرغ است!!!!!!!!!!!!